سال های سال و بیش از سی سال است که نه فقط من بلکه بسیاری از آن ها که می شناسمشان امید به
فردا ، حس ناشناخته ای است .
انگار همه ما فردای بدتر از امروز را پذیرفته ایم ، چه در ناخود آگاهمان و چه در رفتارها و در برنامه ریزی هایمان
در زندگی ... به این دلخوش کرده ایم که فردا تلخ تر و سیاه تر از امروز نباشد . درست است که این دلخوشی
تحمل امروز را ممکن می سازد ولی آینده را از ما می گیرد . نگرانی و دغدغه من از همان زمان که خودم را
شناختم همین بوده است . هر زمان که تصمیمی گرفتم تا آینده ام ، فردای خودم و عزیزانم را تغییر دهم ،
همیشه مانعی سر راهم قرار گرفته ، وقتی این موانع را می شمارم می بینم که مقابله با آنها یا از سر راه
برداشتن شان هرگز آسان نبوده است .
تلاشم را کرده ام ، تمام توانم را به کار گرفته ام اما دلایل عدم موفقیتم را در ناتوانی خودم نمی بینم . همه
چیز به محیط پیرامونم باز می گردد .
تلاشم را کرده ام تا اطرافم را تغییر دهم از اطرافیانم شروع کرده ام ، حتی دختری که با تمام وجود دوستش
داشته ام اما ناموفق بوده ام . همه می پذیرند که ایده های من درست بوده ، گاهی در همان ابتدا به
تلاشم احترام گذاشته اند اما بعد با جریانی یا جریان هایی همراه شده اند که مانع دستیابی همه ما به
خواسته ها و آرزوهایمان است . سالهاست که این اتفاق تکرار می شود _ پیاپی تکرار می شود .
و با این بار فردا چه خواهد شد ؟ می دانم تغییری باید ایجاد شود اما چگونه ؟ آیا باز هم باید ماند و جنگید ؟
یا باید راه دیگری یافت ؟ هرگز فکر نکرده ام از جنگیدن خسته شده ام ، ابدا اینجور نیست اما برای ادامه
تلاش هایی که اسم آن ها را تلاش های انسانی و اخلاقی گذاشته ام به همراه یا همراه هایی نیاز است
که در اینجا پیدا نمی شود .
اگر نظری دارید _ اگر پس از سال ها یا ماه ها یا حتی چند بار خواندن مطالبم می توانید
راهی پیش پای من بگذارید از آن استقبال می کنم .
نظرات شما عزیزان: